انجمن حمایت از زنان و کودکان پناهنده . حامی
جستجو کردن

عکس از فاطمه حسینی

مزار من اینجاست

فروغ پژمان

«اگر پرسان کنی، همه می‌خواهند بروند.» جان آقا راست می‌گوید. مردم افغان یک خیال بیشتر در سر ندارند. آنها سال‌هاست یا به گفته خودشان، 30 سال است که فعل «رفتن» را صرف کرده‌اند. آنها 30 سال است که منتظرند. تمام خواسته‌شان این است که یا امنیت به افغانستان برگردد که تا به حال برنگشته است یا وطن دومشان یعنی ایران آنها را به عنوان شهروند به رسمیت بشناسد که نمی‌شناسد. جان آقا می‌گوید از آنجا رانده‌ایم و چاره‌ای جز ماندن در اینجا نداریم. او 28 سال است که در ایران زندگی می‌کند. کارش تعمیر دوچرخه است. تازگی‌ها همسرش یک عمل پیوند کلیه از سر گذرانده و با این حال هنوز حال خوشی ندارد. می‌گوید از برج هفت بیمه‌شان قطع شده و صدای اعتراضش را کسی نشنیده یا شنیده و ترتیب اثر نداده است. «چاره‌ای جز ماندن نداریم. کار و شغل را اینجا یاد گرفتم. بروم آنجا چه کار؟ کسی آنجا دوچرخه سوار نمی‌شود. همه ماشین دارند.» خودش به اندازه تمام سال‌هایی که در ایران بوده وطنش را ندیده است هر چند با تمام وجود دوست دارد که به زادگاهش برگردد. می‌گوید درآمدش به‌قدر بخور و نمیر است؛ «یک چیزی درمی‌آوریم. گاهی 350 هزار تومان، گاهی هم 600 یا 700 هزار تومان.»

مردم افغان ساکن در تهران یا حاشیه آن به همان اندازه که سلیس و روان فارسی حرف می‌زنند، به همان اندازه هم خیلی ساده از زندگی‌شان می‌گویند. اغلب خوش‌رو و مهربان و لبخند به لب هستند. بزرگ‌ترها کمی خجالتی‌اند اما جوان‌ها جسورتر و راحت‌تر صحبت می‌کنند. «عارف» 16 ساله از همان جوان‌هایی است که اینجا به دنیا آمده و اگر چشم‌های بادامی‌اش نبود، سخت می‌شد حدس زد که افغانی است. فارسی را خوب صحبت می‌کند. هم مدرسه می‌رود و هم در یک مغازه پتو فروشی شاگرد است. می‌گوید حقوقش ماهی 160 هزار تومان است؛ «باید کار کنم تا کمک خرج خانواده‌ام باشم. پدرم هم کارگری می‌کند. او هم ماهی 400 تا 600 هزار تومان درآمد دارد.» اما عارف فامیل‌هایی دارد که به گفته خودش وضعشان توپ است، «هر فامیلی در یک شغل است. یکی کارگری، یکی قصابی، یکی خیاطی. بعضی‌ها هم تولیدی کفش. فامیل‌های ما بیشتر در کار تولیدی کفش هستند. توی جمهوری و بازار. هفته‌ای 500 هزار تومان هم حقوق می‌گیرند.» آنها نتوانسته‌اند شغل فامیلی‌شان را برای خودشان دست و پا کنند. خانواده‌ای پنج نفره‌اند. زندگی‌شان به سختی می‌چرخد. شاید به همین دلیل است که هوای رفتن به سر دارند. البته نه افغانستان بلکه کشورهای اروپایی؛ «می‌خواهیم برویم. اول ترکیه و بعد هر جا که شد.» عارف می‌گوید برای رفتن به ترکیه پول زیادی لازم نیست. نهایت یک میلیون تومان. «بعضی‌های‌شان که می‌برند یک روز پیاده‌روی دارد. آن وقت 500 هزار تومان می‌گیرند. بعضی‌ها هم اصلا پیاده‌روی ندارد. خب بیشتر می‌گیرند.» حرف‌های عارف را «حامدخان» هم تایید می‌کند. حامدخان 27 سال است که در ایران زندگی می‌کند. او در برابر این پرسش که شغلش چیست با خنده می‌گوید: «حمالی. هر کاری که باشد. الان بیکارم. فردا ممکن است کار باشد. نهایت درآمدم هم بشود ماهی 700 هزار تومان.» حامدخان دلگیر است. اما مثل بقیه هم‌وطنانش حجب و حیایی دارد که مانع از این می‌شود که از ایرانی‌ها گله‌ای بکند. با این وجود میان حرف‌هایش اعتراف می‌کند که تحقیر می‌شود؛ «دری‌وری زیاد می‌شنوم. اما محل نمی‌گذارم.» حامدخان می‌خواهد برود نه به این دلیل که اوضاع افغانستان خوب شده است بلکه به این دلیل که زندگی در ایران برایش طاقت‌فرساست؛ «شب عید می‌رویم. چه فرقی می‌کند اینجا بیچاره باشیم یا آنجا. شش نفریم. چاره‌ای نداریم. باز شاید بشود آنجا کاری کرد.»

بار و بندیلم را می‌بندم و می‌روم

دوست حامدخان حرف‌های او را شنیده و تمایل دارد که او هم صحبت کند. «باقر» 42 ساله، شش سال است که با خانواده‌اش از مشهد به باقرشهر در نزدیکی‌های شهر ری آمده است. «دو ماهی می‌شود که اوضاع حساب و کتاب ندارد. فقط توکل به خدا هستیم. همیشه فقط فکر و ذکرمان این بوده که برگردیم آنجا. درست است که اینجا وطن دوم است اما زادگاه یک چیز دیگر است. زادگاه جایی است که تا زنده‌ای عمرا نباید یادت برود. هر جا بودی باید برگردی.» باقر می‌گوید باید برگردند اما این حرفی است که در خیال دارد. پای عمل که برسد حاضر نیست همین اوضاع بی‌حساب و کتاب را رها کند. «وضع افغانستان امنیت صد درصدی نیست. انتحاری زیاد است. مایه نداریم که آنجا سرمایه‌گذاری کنیم. اینجا فقط بخور و نمیر است.» باقر یک مغازه پوشاک مردانه دارد. درآمدش ماهی یک میلیون و 700 هزار تومان است. «جواز کسب ندارم. در صورتی که هم عوارض می‌دهم و هم مالیات. برای همین مجبورم فقط از ساعت چهار تا 11 شب پای مغازه بایستم. بعد از نماز صبح بیکارم تا ساعت چهار. چون نمی‌توانم کار سنگین بکنم.» در افغانستان شغل هست اما بستگی به موقعیت دارد. باقر این طور ادامه می‌دهد: «برای شغل آزاد کسی که پول داشته باشد کار هست یا کسی که انگلیسی بداند و بتواند با کامپیوتر کار کند، مترجمی یا دفترداری هست. نه مثل من که الف در جگرم نیست و نمی‌دانم بالایش نقطه دارد یا زیرش. من کجا بروم؟ 30 سال است که اینجا هستم. اگر پرسان کنی، اگر بدانی فردای افغانستان یک امیدی هست بار و بندیلم را می‌بندم و می‌روم.» باقر دلش می‌خواهد امیدوار باشد چرا که اینجا هم وضعیت مطلوبی ندارد. می‌گوید یک دخترش دو ترم به دانشگاه رفت اما چون نتواسته از پس هزینه‌های آن بربیاید حالا در خانه نشسته است. دختر دیگرش پیش‌دانشگاهی را تمام کرده و در دانشگاه ورامین قبول شده اما به خاطر مشکلات مالی نتوانسته ثبت‌نام کند. باقر می‌گوید حاضر است برای اثبات حرف‌هایش مدرک قبولی‌شان را نشان دهد: «من 30 سال است اینجایم اما یک سیم کارت ندارم. اینجا یارانه نداریم. 24 ساعت در خانه می‌گویم برق را خاموش کنید.» قبض جدید برقشان را نشان می‌دهد. 22 هزار تومان است. «در ماه اگر حساب کنی پول آب و برق و گاز و تلفن 100 هزار تومان می‌شود.»

باقر اعتقاد دارد نسبت به سال‌های گذشته در این اوضاع اقتصادی سخت ایران، میل رفتن در میان افغان‌ها بیشتر شده است. از برادرش می‌گوید که با زن و سه فرزندش دو سال پیش به سوریه رفته است و آنجا هم با وضعیت ناآرام این کشور حال و روز خوشی ندارد. «از طرف ما حداقل 100 خانواده رفته‌اند. هم به افغانستان و هم به کشورهای اروپایی.»

«امیر» 32 ساله که در ایران به دنیا آمده، ازدواج کرده و سه دختر دارد با نظر باقر مخالف است. او لاستیک‌های کهنه را می‌خرد و تعمیر می‌کند و دوباره می‌فروشد. امیر از زندگی در ایران راضی است. او هم مانند دیگر هم‌وطنانش دوست دارد که روزی افغانستان آزاد و امن بشود اما آن طور که می‌گوید هیچ تصوری از کشورش ندارد: «من اینجا بزرگ شدم و درس خواندم. تا به حال پایم را هم آنجا نگذاشته‌ام. خیلی وقت‌ها حرف‌های آنها را هم متوجه نمی‌شوم. چرا باید بروم؟ مهم این است که اینجا کشور اسلامی است. ما شیعه هستیم و همین خیلی مهم است.» شاید همین پایبندی او به مسایل دینی است که هیچ گاه مانند بعضی از اعضای فامیلشان در سودای رفتن به اروپا یا کانادا و استرالیا نیست: «مساله ناموس است. نمی‌شود که زن و دختر را برد آنجا و سر لختشان کرد. اینجا زندگی سخت هست اما بهتر از افغانستان و هر جای دیگر است.» به نظر می‌رسد که امیر تحلیل درست‌تری از شرایط هم‌وطنانش دارد: «بله خیلی‌ها رفته‌اند. دانمارک، فرانسه، انگلیس، نروژ، کانادا و ترکیه. ولی اگر مثلا پارسال 100 تا بود حالا شده است 10 تا. اگر پارسال می‌شد با 14 میلیون تومان رفت اروپا امسال حداقل باید 50 میلیون تومان خرج کنی.»

با افغان‌های بیشتری که گفت‌وگو کنی چند نکته در میان حرف‌های‌شان مشترک است. هر چند اغلبشان دوست دارند که به وطنشان برگردند اما همگی می‌دانند که آنجا امنیت و کار دو چالشی است که باید با آن درگیر شوند و در نتیجه تا آنجا که بتوانند ترجیح می‌دهند در ایران بمانند یا اسباب سفر به کشورهای اروپایی همچون یونان، ترکیه، استرالیا یا کانادا را فراهم کنند. آنها می‌دانند اگر به افغانستان برگردند شرایط بهتری نسبت به ایران نصیبشان نمی‌شود.

افغانستان برف می‌آید تا زیر زانو

«حیدر» 35 ساله چهره‌ای آفتاب سوخته دارد. در نگاه اول به نظر پاکستانی می‌رسد اما او هم یکی دیگر از افغان‌هایی است که به همراه همسر و سه فرزندش سال‌هاست که در ایران ماندگار شده است. حیدر روی یک زمین کشاورزی کار می‌کند. بامیه و گوجه و بادمجان کشت می‌کند. «برگردم افغانستان؟ برای چی برگردم؟ بروم آنجا چه کار. اینجا می‌دانم که همین‌ها را که برداشت کنم یک میلیونی دستم را می‌گیرد. آنجا زمینی وجود ندارد. امنیت نیست.» «صالح» 45 ساله هم با وجود چهار دختر و همسر و برادرش زندگی در ایران را ترجیح می‌دهد. او کارگر ساختمانی است و با وجود آنکه بیمار است می‌گوید: «افغانستان کار نیست. چطور این همه آدم را با خودم ببرم آنجا؟» «مریم» پنج فرزند دارد و هر چند اول می‌گوید شوهرش اجازه نمی‌دهد که صحبت کند اما بالاخره به حرف می‌آید: «چرا دلم نخواهد برگردم کشورم؟ هر کسی دوست دارد. ولی امنیت نیست. کار نیست. با پنج بچه چه کار کنم؟» شوهر او سرایدار یک ساختمان است. ماهی 650 هزار تومان حقوق می‌گیرد: «کم که هست اما کار که نمی‌تانیم بکنیم. باید بسازیم.»

خانم حیدری، 22 ساله و دانشجوی رشته روانشناسی است. او در خانواده‌ای شش نفره زندگی می‌کند که پدرش کارگر ساختمانی است. برادرش با مدرک لیسانس همپای پدرش کار می‌کند چرا که کاری هم‌سنگ مدرکش نیافته است. حیدری می‌گوید: «من همین جا به دنیا آمدم اما دلم می‌خواهد برگردم به افغانستان. دوست دارم به کشورم خدمت کنم.» حتی با وجود بیکاری؟ «اگر تحصیلات داشته باشی کار هست. البته می‌خواهم بیشتر از لیسانس درس بخوانم.» او می‌گوید اما برادرش نه اینجا را دوست دارد و نه افغانستان. «می‌خواهد اقدام کند برای کشورهای اروپایی.» خانم حیدری معتقد است خانواده‌ها میل کمتری به رفتن دارند. جابه‌جایی یک عمر زندگی و بچه‌هایی که در ایران به دنیا آمده و رشد کرده‌اند، تصمیم ساده‌ای نیست: «یک ماه پیش افغانستان بودم. 500 تومان آنجا می‌شود 27 هزار تومان ایران. توی مرز تعداد کسانی که قصد برگشت به افغانستان را داشتند به‌شدت زیاد بود. در عوض سمت افغانستان به ایران خلوت بود. به نظر من مجردها بیشتر دلشان می‌خواهد برگردند.» «محمد» 23 ساله است و هفت سال است که در ایران زندگی می‌کند. به سختی حرف می‌زند. اول و آخر حرفش این است که حقوقش در اینجا 600 تا 700 هزار تومان است و تنها زندگی می‌کند و قصد برگشتن هم ندارد. بیشتر از این حوصله حرف زدن ندارد. دوستش شش ماه است که برای کار به ایران آمده اما فکر نمی‌کرده که شرایط این قدر سخت باشد: «می‌گفتند وضع سخت است اما باور نکردیم.» کلاهش را روی سرش جا به جا می‌کند و با قاطعیت می‌گوید که آن سر سال به کابل برخواهد گشت. «افسانه» در ایران زندکی نمی‌کند. او با مادرش به کربلا رفته و از آن طرف برای دیدار با تعدادی از فامیل‌های‌شان به تهران آمده و چند روز دیگر به افغانستان برمی‌گردد. افسانه در افغانستان با مادرش تنها زندگی می‌کند و در یک مغازه، پوشاک زنانه می‌فروشد: «اگر اینجا گرانی است اما کار فراوان است. همه می‌توانند کار کنند. مثل کار خانگی. اما کرایه خانه خیلی بلند است. پول آب و برق زیاد است. آنجا ما پول آب نداریم. با برق پمپ می‌زنند و لوله کشی می‌کنند. پول برق کم می‌آید. پول گاز هم همین‌طور. آنجا فقط امنیت نداریم. اینجا تمیز است اما آنجا همه زمینش خاکی است. آنجا فقط امنیتش دل می‌زند وگرنه همه چیزش خوب است.» افسانه موقع خداحافظی یادش نمی‌رود که بگوید: «اینجا خیلی گرم است. اما افغانستان برف می‌آید تا زیر زانو».

منبع : شرق

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید