کودکی هنگام همیشگی آغوش مادر است که تمام آرامش دنیا را در آن می یابی.
کودکی دنیای رنگ ها و آرزوهاست.
دنیای شادی و خنده و بازی.
من کودکم، بازی می کنم، دوستی می کنم، می خندم و با شادی همه شادم.
هیچکس برای من بد نیست. خداوند قلبی به من داده است که تمام دنیا را پاک و زیبا ببینم. اما بعضی وقت ها با این دو چشم کوچک و معصومم؛ می بینم چیزهایی را که شادم نمی کند.
نمی دانم چیست؟ نمی دانم چرا این طور می شود؟ نمی دانم چرا اشک می بینم و ناله می شنوم؟ چرا صداهایی می آید که دوست ندارم بشنوم اما به اجبار به گوشم می رسد؟
بعضی وقتها رنگ های دوست داشتنی ام را به شکل دیگری می بینم؛ من با آن رنگ ها شاد بودم اما حال …
آه خدای مهربان من که می دانم چه قدر برای تو عزیزم، به حرف فرزندت گوش کن:
تو خودت به دنیا رنگ بخشیدی، زیبایی دادی و عشق ورزیدی.
من کوه و دشت ات را می ستایم، من بچه ی زمین پهناورت هستم اما تو هر کس را در جایی خلق کردی که آن را سرزمین مادری نامیدند. من کودک افغانم و از طرف تمام کودکان سرزمین افغانستان به تو سلام می کنم. حتما میدانی که کجاست! آنجا هم یکی از زیباترین مخلوقات توست و دیده ای که چه بر سرش آمده !
اما خدای من حرف من از رنج و غم وطن نیست از امید است، از سرسبزی و آبادی آنجاست
از نسیم خوش افغانستان است که جان می گیرم.
البته کلام من به آن معنا نیست که از بودن در اینجا خرسند نیستم، چه فرقی میکند کجای دنیا زندگی کنم، فقط میخواهم طوری باشد که در هرجایی بودم؛ بتوانم یاد بگیرم، درس بخوانم و تلاش کنم تا سهمی در آینده ی کشورم داشته باشم.
و تو را شکر میکنم که در ایران دوستانی داریم که ما را یاری و حمایت می کنند تا روزی که بتوانیم به میهن خویش برگردیم و به امید آن روز تلاش می کنیم، دعا می کنیم و امیدواریم.
ای پروردگار خوبی ها
تمام آسمان، چشمهای آبی توست؛ همه ی آبی هایت را به ما کودکان، به سرزمین مادری مان و به دنیای بیکرانت هدیه کن.
با آرزوی افغانستانی آباد همراه با ما کودکان شاد و باسواد