چشم انتظار پشت درهای اردوگاه
سپیده سالاروند | ساعت هشت شب روز سهشنبه ٢١ شهریور ٩٦، موبایلم زنگ میخورد. نام آقا شهرام روی صفحه گوشی افتاده، آقا شهرام قوم و خویش چند کودک کاری است که دو روز در هفته بهشان درس میدهم. با بچهها توی خیابانهای تهران آشنا شده بودم و این آشنایی کشانده