دکتر حفیظ الله شریعتی، استاد دانشگاه ابن سینا در کابل
از تهران با قطار به خواف آمدم. از خواف تا تايباد 90 كيلومتر و از تايباد تا مرز 15كيلومتر است كه نوار مرزي افغانستان و ايران را تشكيل مي دهد. ساعت هشت از مرز گذشتيم. دو طرف مرز پر از قطار ماشين هايي است كه مواد مصرفي به افغانستان و ديگر كشورهاي هم مرز مي برند. برخورد مردان اداري ايران نسبتا آرام است و گاهي فقط با سوءظن كه از فن شريف انسان هاي جهان سوم اند به مراجعه كنندگان مي نگرند. مرزداران افغانستاني كاري به كار ما ندارند و فقط رفتار سربازان بيش از حد خشن است. خشونت در جامعه سربازان و بيشترينه مردم وطنم بومي است و با آن غريبه نيستم. وقتي در كنار جاده منتظر ماشين اسلام قلعه مي مانم، سربازي با پرتاب سنگ كه يكي به شدت به خشكي پايم برخورد مي كند من را به سمت ترمينال ماشين هاي هرات راهنمايي مي كند. در ايستگاه ماشين هاي هرات راننده از پالهنگم مي گيرد و به زور من را به سمت ماشينش مي كشاند و به فرمان مي فرمايد كه يك نفر جا در ماشينش براي من نگه دارد. وقتي به ماشينش نگاه مي كنم از تعجب شاخ در مي آورم. هفت مسافر در ماشين پيش از من نشسته اند. من مسافر هشتم ماشينم. ماشين بيشتر از چهار نفر ظرفيت ندارد. با فشار من را وارد ماشين مي كند و با سرعت تمام به سمت اسلام قلعه راه مي افتد. من و پنج نفر ديگر در عقب ماشين نشسته ايم و از فشار بي جايي بدنم به شدت درد مي گيرد. خاك و باد امان همه را مي برد و زوزه هاي بي امان باد و خاك با توفان گاه به گاه، ماشين را از جاده منصرف مي كند ولي گزندي به ما نمي رسد. بايد 120 كيلومتر را بپيماييم تا به هرات برسيم. استخوان هايم به شدت درد مي گيرد و نفس هايم از تنگي جا به شماره مي افتد. هيچ كس چيزي نمي گويد. آرام و به سختي نفس مي كشم و پايان راه را انتظار مي كشم. ماشين ما پس از يك ساعت به ورودي هرات مي رسد و من را در كنار شهرك هزاره نشين جبرييل پياده مي كند. وقتي كرايه مورد توافق را به راننده پرداخت مي كنم، قبول نمي كند و از تمام وسايلم كرايه مي خواهد كه بسيار دور از انصاف به نظر مي رسد اما چاره نيست و پرداخت مي كنم. به جيرييل مي روم و در خانه عمويم لباس از تن خسته در مي آورم و با تعجب مي بينم كه لباس هايم از آلودگي و خاك سنگين شده اند. بايد به حمام شوم و براي گرفتن بليت قندهار به ترمينال هرات -قندهار بروم. بليت مي گيرم، بايد ساعت يك شب با اتوبوس هاي احمدشاه بابا هرات را به سمت قندهار ترك كنم. پس از دريافت بليت به شهر مي روم و شهر را ويرانه تر از پارسال مي بينم. در اين شهر از بازسازي دولتي چيزي ديده نمي شود. فقط در ميان خرابه هاي خانه هاي مردمي قصرهاي نيكوي قد بر افراشته اند كه مربوط به تاجران شهر با فرماندهان نظامي اند. در وطن من اگر فروشگاه بزرگي وجود دارد يا خانه قصر مانند به چشم مي نشيند به يقين مال كسان اند كه دستي در ربودن مال و اموال عمومي داشته يا در بالاكشيدن كمك هاي خارجي از ديگران پيشقدم بوده اند والاحال و روز طبقه پايين جامعه خيلي عوض نشده است. از تلخي نگاري هرات كه بگذريم زير پوست شهر ناهمگون است و روساخت شهر بسيار ناهمگون تر، اما به هرحال در اين چند سال اوضاع خيلي بهتر از روزهاي تلخ جهاد و سياه سازي هاي دور طالبان و گذشته است و بايد تا حدي شاكر بود. در شهر چيز نويي نمي بينم. چون يك سال پيش اين شهر را ديده ام و براساس سنت مديريتي دولت و وطنم در يك سال در اين ديار چيزي عوض نمي شود. اما براي كساني كه ديري است به اينجا سفر نكرده اند شهر پر از جاذبه هاي ديدني است. به هر روي هرات بسيار ديدني است و بخشي از آثار باستاني اش بازسازي شده و براي مردم وطنم هرات شهر قابل زندگي و رويايي است. اين منم كه اين وطن هيچ گاه برايم وطن نبوده است.
از هرات به قندهار
نيمه شب هرات را به سمت قندهار ترك مي كنم. شب است و من با نگراني تكرار جاده هاي پر پيچ و خم را مي نگرم كه كي طالبي و دزدي راه بر مسافران نگران مي بندند. وقتي آفتاب سر مي زند به فرا مي رسم. فرا، شهري است كوچك و ساخته نشده و خانه هاي گيلي آن رنگ باخته اند. از فرا كه مي گذريم كم كمك به پايگاه بزرگ هوايي شورابه مي رسيم كه بي نهايت بزرگ و بي پايان است. چنين ميدان هوايي را نه در فيلم ديده ام و نه در ايران. همان طور كه ميدان هوايي شندند (سبزوار) در نزديكي هاي هرات و كنار مرز ايران بي نظير، پر استحكام و پر امكانات است. دوستان خارجي وطنم علاقه عجيبي به ساختن پايگاه هاي نظامي در ديارم دارند. آنان دور از چشم مردم كه زياد هم برايشان مهم نيست به ساخت پايگاه هاي نظامي بزرگي پرداخته اند كه به راستي رازهاي مهم و نهاني را در خود نهان كرده اند. برخي از اين پايگاه ها دور از چشم كسي يا كساني ساخته شده اند يا در حال ساختند و ورود وطنداران من در آنجا ممنوع است. مي گويند در چندي از اين پايگاه ها هواپيماها همزمان در زيرزمين ها و كوه هاي تونل گونه نهان مي شوند و به پرواز در مي آيند. از پايگاه نظامي و هوايي شورابه كه مي گذريم به دل آرام نزديك مي شويم كه با ديدن سربازان طالبان شوري همراه با ترس بر دلم شور مي اندازد. طالبان مسلح در كنار چشم پليس، سربازان ارتش ملي و عزيزان مسلح هالووتي راه بر ماشين ما مي بندند و ما را به دقت جست وجو مي كنند. تلاش مي كنم خودم را نبازم و به دورها نگاه كنم و توكلم به حضرت حق باشد. طالب مسلح من را به آرامي جست وجو مي كند و به چشم هايم مي نگرد. وقتي آرامش من را مي بيند، از من مي گذرد و مرد كناري ام را به شدت و دقت تمام مي پالد. دلم بدجوري شور مي زند و خداخدا مي كنم كه زود تمام شود و از اين مكان لعنتي و نفرين شده دور شوم. طالبان مردي را از ماشين پيش از ما با خود مي برند و ما را رها مي كنند. ته دلم فرياد مي كشد و به خط دور شدن مرد اسير شده مي نگرم و به مرگ تلخي كه در انتظار او خواهد بود؛ فكر مي كنم. مي دانم كه اين هيولاهاي مرگ با كسي شوخي ندارند و در كشتن كسي همراه با زجر بي نمونه اند و بي نظير و در ميان آدمكشان كم نظيرند. وقتي طالبان دور مي شوند سربازان ملي وطنم هاي و هوي راه مي اندازند و شليك هاي شادماني مي كنند و به ما مي گويند كه بود كجا شدند. همه مي خندند و بر خود فرو مي روند از بازي بزرگي كه جان و مال و آبرو و زندگي آنان را به شوخي گرفته اند. از دل آرام ناآرام مي گذريم و پس از گرشك و كشكه نخود وارد حومه قندهار مي شويم. در مسير راه همه جا پر از ايستگاه هاي نظامي است و پر از سربازان داخلي و خارجي. تانگ هاي خارجي و نفربرهاي ملي در همه جا هست و همواره در ترددند و چرخبال ها بي توقف در حال گشت زدن، اما با طالبان آنان را گويا كاري نيست زيرا طالبان داخلي و خارجي چون هيولاهاي مرگ در همه جا هستند و هرچه بخواهند مي توانند.
قندهار
به قندهار كه مي رسم كمي آرام مي گيرم. داخل اين شهر امن است و حومه هاي آن پر از گشت هاي طالبان. شهر به صورت توافقي گويا در دست دولت و خارجي هاست و حومه و روستاهاي آن در دست طالبان. احساس مي كنم شهر هم در دست طالبان است چون وحشت از طالبان در همه جا ديده مي شود. از ترمينال هرات-قندهار به قندهار – كابل مي روم. اين شهر با كمك امير كرزي كه شهر پدري اوست كمي آباد است اما آبادي آن بيشتر به خاطر پول ترياك و مافياي كالاست. به هر رو شهر قندهار آبادتر از غزني و جاهاي ديگر است اما بسيار آلوده و بي نظم. آبادي چشمگيري در آن به چشم نمي خورد كه دلخوش كن باشد اما بدك هم نيست و مي شود در آن چند صباحي به جبر زيست. مردم به شدت ضد دولت و خارجي ها هستند و آنان را كافر مي خوانند. در شهر تنها حرف جدي كه شنيده ام واژه كافر است كه خرد و بزرگ آن را تكرار كرده اند. به نظر كناري هايم من هم كافرم چون كمي تميزم و عينك دارم. شهر آرام است و كسي را به كسي كاري نيست. در اينجا طالبان و دولت و خارجي ها به صورت توافقي نسبي ولايت قندهار را قسمت كرده اند و با آرامش توافقي در كنار هم مهربانانه زندگي مي كنند. اين را مرد پشتون كناري ام مي گويد و تف به زمين مي اندازد. قندهار شهر متفاوت نيست و چيزي در چشم نمي آيد كه تعريف داشته باشد. مانند شهر هاي ديگر افغانستان زشتي با زيبايي در كنار هم رشد كرده اند اگر چند چهره شهر بسيار خشن است و آثار خرابي هاي جنگ در حاشيه هاي شهر ديده مي شوند.
از قندهار به جاغوري
جاده قندهار به كابل آسفالت است و در اثر مين گذاري ها كمي دست انداز پيدا كرده است. در مسير ما نفتكش هاي بسياري سوخته اند و جنازه هاي ماشين هاي سوخته، انفجاري و نفتكش هاي دولتي و خارجي در همه جا به چشم مي خورد. مسير پر از پاسگاه هاي نظامي است و راه كاملادر اختيار سربازان دولتي و خارجي است. مسير امن مي نمايد اما نرسيده به زابل و مركز آن با ديدن چند طالب كه دزد مي نمايند خواب امن آن بر من آشفته مي شود و ترس دوباره نفسم را به شماره مي اندازد. هفت مرد مسلح ما را به درون دره هدايت مي كنند و پس ازگرفتن دار و ندار ما، در دره رهايمان مي كنند و خود دور مي شوند. با رفتن طالبان يا دزدها دوباره حركت مي كنيم و به ژنده مي رسيم كه واقعا ژنده است. توقف نمي كنيم و وارد جاده خاكي جاغوري مي شويم. از اين به بعد تا رسيدن به مرز هزاره ها راه كوتاه است اما پر خطر و بسيار ناامن. اينجا طالبان حكومت دارند و دزدها نترس تر از ديگران در مسير مسافران سبزند و مي توانند هميشه باشند. از مرز خطر به سلامت مي گذريم و به انگوري مي رسيم. جاغوري در اثر خشكسالي پياپي آسيب بسيار ديده است و از سرسبزي گذشته در آن خبري نيست. همه جا خاك آلود است و خاكبادزده. چهره مردم غمگين و مضطرب به نظر مي رسد. ناامني ها و اميد نداشتن به آينده مردم را نگران و آشفته نگه داشته است. فقر گسترده و سيماي خاك آلود مردمم اشك را در چشمانم مي گشايد و شور گنگي بر من دامن مي زند. خداي من چرا مردمم چنين است. آيا حق آنان چنين زيستن است. كجاست شكوه غرجستان كهن و خراسان بزرگ. چشمانم را مي بندم و به چيزي فكر نمي كنم. ماشين دزدزده ما كوه و كوتل را مي گذرد و به سنگماشه مي رسد. از روي پل آوبرده كه رد مي شوم، رودخانه را بي آب مي يابم. تابستان و فصل كم آبي سال است. مردم اين طرف كوه سرگرم زندگي اند و احساس مي كنم زندگي جريان دارد. اما سيماي مردمي چيز ديگري را مي گويد. زندگي در اين ديار تلخ است و شكننده، ناامني راه ها و نگراني از بازگشت لشكر سياهي و تباهي آنان را نگران و غمگين نشان مي دهد. اينجا نه كسي مي خندد و نه شادي را در چهره كسي مي بيني. من هم نگرانم و غمگين. نه مي خندم و نه شادي بر من رخ مي كشد. گريه بي امان گوشه چشم من را مي پايد و تلاشم بر اين است كه اندوه پنهانم را كسي متوجه نشود. احساس مي كنم همه تلخگون ها در وطنم و اينجا تلخ و پراضطراب بال و پر گسترده اند. فقر گسترده، نبود امكانات ابتدايي، خشكسالي و بودن سپاهيان جهل و تباهي در كنار گوش مردم؛ آنان را در اندوه پنهان نهان كرده اند. مه از اندوه و نگراني خانه نشين قلب پاك تمام خرد و بزرگ اين ديار است. نه كودكان بازي مي كنند و نه شادي در خانه آنان را مي كوبند. زندگي به ناچار جريان دارد و مردم به ناچار زندگي مي كنند. در سنگماشه چيز نويي نمي بينم و نبايد هم باشد. هزارستان غريبم هم از چشم خالق افتاده است و هم از چشم مخلوق. در بازار سنگماشه سراغ دكان پسر عمويم استا ياور و استا محمد حسين را مي گيرم و آنان را در حال انتظار مي يابم كه نگران سر به نيست شدن من در راه پر خوف و خطر جنوب وطنم است. آنان با ديدن من خوشحال مي شوند و لبخند شادي مي زنند. اين نخستين بار است كه لبخند كسي را مي بينم. خوشحال مي شوم و با لبخند جواب مي دهم. آغوش كشي مي كنيم و در آغوش هم اشك شادي و نگراني مي ريزيم. استا ياور مي گويد: دوستان و خانواده ام تصميم گرفته بودند كه به شادي عروسي، دكتري و رسيدن من به سلامتي در جاغوري بساط شادي برپا دارند و ماشين گل پوش كنند و لحظه كوتاهي به شادي بنشينند. اما ترس از جاسوسان طالبان و گرفتار شدن من به دست آنان اين شادي را از آنان مي گيرد. با دوستانم در دو ماشين به سمت پيدگه حركت مي كنيم. به پيدگه كه مي رسم شادي سراپايم را مي گيرد. اينجا زادگاه غريب من است كه تا 20 سال اخير سنگي در آن جا به جا نشده است. نه از آبادي و تغيير در آن خبري است و نه چيزي از جهان مدرن بر آن اضافه شده است. پيدگه همان پيدگه دوران كودكي من است كه نه طالبان بود و نه ترس و نگراني از آينده. شادي بود و شادماني و زيستن براساس طبيعتي خدادادي كه اي كاش مي ماند. به سايه خانه كه مي رسم كنار جلگه سايه خانه را پر از منتظران ورود غريبانه مسافري مي بينم كه پس از 20 سال با دست خالي به خانه برگشته است. اما همه شادند و به نوبت من را در آغوش مي كشند و شادي مي كنند. با شادي آنان هم من شادي مي كنم و خوشحال مي شوم و از خداوند مي خواهم كه اين شادي را نگه دارد. قول سايه خانه زيبا، پرآب و طبيعي است و مردم به آرامي روزها را به شب پيوند مي دهند. اينجا آخر دنياست و جهان در اينجا به پايان مي رسد. زيبايي طبيعي قريه ام بي نظير است و طبيعت آن دست نخورده و مردمان آن پاك و بي آلايش اند. دنياي مدرن دروغ و فايده سالاري هنوز در اين روستا را نزده است و مردم آن سنتي اما اخلاق مدارانه زندگي مي كنند. به خانه كه مي رسم پدرم با قد خميده و بدن استخواني عصا به دست به طرفم مي آيد. او ده ها متر دور از خانه در مسير من قرار گرفته تا پسرش را ببيند كه ديگر جوان و برومند شده است. چشمانش در حلقه هاي اشك شادي است اما تلاش مي كند كه خود را عادي نشان دهد. پدر را در آغوش مي كشم و دستانش را غرق بوسه مي كنم. او بهترين پدر دنياست. در عمرم نه اندوه آشكار او را ديدم و نه شكايت بجايش را. او همواره راضي بود چون تمام توانش را به كار مي بست كه فرزندانش بي سواد نباشند و فقر چهره خانواده اش را نسابد. من هرچه دارم از او دارم و او بهترين پدر است كه تا هنوز ديده ام. در كنار پدر، مادر را مي بينم كه رنجور تر از ديگران به نظر مي رسد. دلم شور مي زند و با خود مي گويم آيا پدر و پدرانم حق بهتر زندگي كردن را نداشتند. آيا حق ندارم يك بار از خدا و طبيعت بپرسم كه كجاست گوشه چشمي كه بر خلايقش نگشوده اند. خواهرانم را بسيار پيرتر و رنج كشيده تر از دختران عالم و عمر طبيعي شان مي بينم. سيماي آنها در اثر خشم طبيعت اندوهگين مي نمايد و اما هاله از شرم و حياي هزارگي آن را بر من مي پوشاند. برادرانم تكيده اند و خميده و ديدن همه اين بي انصافي هاي طبيعت من را به شك مي اندازد كه بايد بر اين طبيعت و خالقش شوريد و ديگرگونه بايد زيست كه زيستن ديگرگونه حق مردم رنج كشيده ماست.
وارد خانه كه مي شوم، خانه را شاد مي يابم و همه را در تلاش براي پذيرايي از ميهمانان كه با من آمده اند. خانه پر از ميهمان است. فردا عروسي پري خواهرم است؛ كوچولوي نازنين كه بيشترين شعرها و نوشته هايم تقديم به اوست. خواهرانم از پاكستان، هيرمند و از دور و نزديك و دوستان و فاميل ها از همه جا آمده اند كه شاهد شادي عروسي مبارك و نيك پري باشند. اما خانواده من بر سنت عاطفي مردم ام از رفتن و دوري پري غمگين اند و اشك بر ديده دارند. با طلوع آفتاب قوده داماد مي آيند و در نيمروز آن پري خانه ما را از خانه پدري اش كه بسيار دوست دارد، مي برد و من چشم پر گريه مي كنم. پري كوچولوي غريب من است كه بسيار دوستش دارم. با رفتن پري خانه خالي مي شود و تنهايي خانه آزارم مي دهد. از فرداي آن روز من با پدر در آبياري كمك مي كنم. رقشه درو مي كنم و با شادي هاي طبيعي خانواده شادگونه بال و پر مي زنم. طبيعت سياخاك قول پدرم بي نظير است و من به اندازه تمام جهان دوستش دارم. هيچ جا قريه پاك و سياخاك نازنين و مهربان من نمي شود. روزها شب و شب ها روز مي شود و من در كنار خانواده پس از سال ها شيرين ترين روزهايم را مي گذرانم. اما مرغ مسافر دوباره به سراغم مي آيد كه بايد به كابل بروم. فردا بايد دوباره با ترس و وحشت از دشت وحشت قرباغ به كابل بروم كه آنجا شايد اقامتگاه آخري من باشد.
از جاغوري به كابل
صبح بسيار زود به كابل مي شوم. جاغوري را كه ترك مي كنم تمكي و زردآلو در قرباغ در راه است. تا اينجا خطري نيست. اما به دشت وحشت كه مي رسم ترس از طالبان و دزد بي حسم مي كند. احساس مي كنم دارم كوچك مي شوم و در خود فرو مي روم. دشت وحشت با اينكه طولاني نيست اما يك سال به نظر مي رسد و هر جنبنده موي بر بدنم راست مي كند و نفسم را به شماره مي اندازد. دشت سراسر وحشت است و راه رفتن در آن تلخ و نفسگير و اما چاره جز گذر از آن نيست. تلخي آفتاب كه عيان مي شود، دشت به پايان مي رسد و ماشين خزيده به جاده اصلي مي رسد. نفسم شروع به زدن طبيعي اش مي كند و احساس زنده بودن بر بدن رنجورم تنيده مي شود. از غزني خاك آلود و ناآباد كه مي گذريم در شش گاو وردك نخست به كاروان آمريكايي، سپس به كاروان سربازان دولتي، كاروان مردان فهيم خان و سرانجام به كاروان جنگ برمي خوريم كه در چشمه سالار به شدت جريان مي يابد. جنگ يك ساعت طول مي كشد و پس از راه براه شدن مردان جنگي دوطرف، راه باز مي شود و همه بدون نگراني حركت مي كنند. جنگ و خشونت جاده اي براي مردم وطنم چيز عادي است و اگر نباشد، دلتنگ مي شوند. وقتي جنگ بسيار وحشتناكي در جريان بود، به جز من ترسو همه شادي و از نبرد دوطرف تعريف مي كردند كه چه نيكو مي جنگند. پس از چند ساعت ديدن نبرد مرگ و زندگي سرانجام به كابل رسيديم و سواد شهركابل كه نسبتا امن است رنگ آرامش و شادي دوباره را بر من هديه كرد.
كابل
كابل اين روزها امن است و ساختار شكننده سياسي دارد كه ممكن است ناامن شود. هوا به شدت گرم است و امكانات سرد كننده براي مردم عادي كم است. كابل شهر تنازع براي بقاست. زندگي بسيار سخت و سرمايه داري بي نظم و بي كنترل حاكم بلامنازع شهر است. شهر خاك آلود و بيماري تابستاني فراوان است. آلودگي غني سازي شده است و مردم به شدت بي دفاع در مقابل هر حوادث بيماري زا. اينجا كمي شهر است و مردم هم كمي شهري. من هم آمده ام كه تجربه ديگرگونه شهري شدن را تجربه كنم. بازار كار آشفته است و دوستان كارياب گرفتار و در فكر حفظ كار كه دارند. بايد در بزنم كه كاري بيابم تا گرگ سرمايه داري و فقر گسترده من را ندرد. براي اين گذر تلخ اول به دانشگاه ابن سينا مراجعه كرده ام كه درسي براي من هست اما با پول آن زندگي ممكن نيست. به كاتب، غرجستان و گوهرشاد هم سر زده ام اما جايي براي من نيست. دوستانم در تلاشند كه كاري برايم دست وپا كنند و من را با خود به جاي بسياري برده اند اما كار يافتن كلاف سردرگم روزگار من است. برخي تلاش مي كنند به ديدار سيما ثمر بروم كه ايشان نيست. ديروز به ديدار استاد محقق در خانه اش رفتم با من مهربانانه رفتار كرد اما از كار چيزي نگفت. با حمزه واعظي به ديدار جاويد لودين در وزارت خارجه رفته ام اما كار وجود ندارد. دانشگاه كابل و مانند آن براي هزاره ها جاي كار نبوده و نيست. وزارت فرهنگ كه بايد جاي من و امثال من باشد كاري براي امثال من ندارد. فردا بايد به وزارت زنان بروم كه شايد زنان لطفي در حق من بكنند و از مردان پيشي گيرند و جذبم كنند. به هر روي هنوز بيكارم و دنبال كار و كاري براي من نيست. در اينجا مدرك بي معناست. دكترا يا هر… باشي مهم اين است كه يا بايد پول داشته باشي كه خود كار درست كني يا واسطه يابي كه من ندارم. البته شرط اساسي براي كاريابي زبان انگليسي و كامپيوتر است نه يك بار… كتاب، مقاله، مدرك ولو دكترا هم باشد. دكتر… كيست. تلخ بر خود بانگ مي زنم: ديوانه كاش زودتر مي فهميدي و با همان ليسانس برمي گشتي و تا هنوز براي خود مردي شده بودي و واسطه ديگران. در اين شهر و وطن دكتر و مدرك دكترا كيلويي چند است و شايد درستش هم همين است.
به ياد مي آورم مرد هزاره را كه ديروز با من پس از سرگرداني از اين اداره به آن اداره مي گفت: خداجان به جان هر كه دوست داري بگو كه گفت من را خلق كن، اگر خلق كردي چرا در افغانستان خلق كردي، اگر در افغانستان آفريدي چرا هزاره خلق كردي، اگر هزاره خلق كردي چرا شيعه ام كردي. وقتي به چهره مرد هزاره نگريستم آتشي سراپايم را گرفت و شعله هاي آن آتشم زد. آرام روي زمين نشستم و در خودم فرورفتم.
منبع : روزنامه شرق