انجمن حمایت از زنان و کودکان پناهنده . حامی
جستجو کردن

پدرش جوان بود و مجرد. به همراه دوستانش برای پیداکردن کار عازم تهران شدند و بعد از چند سال که به افغانستان بازگشت، ازدواج کرد و با همسرش به تهران آمد. او پس از این بازگشت به‌دنیا آمد، در پس کوچه‌های پایین شهرِ تهران که این نوع زندگی‌ها هرروز در آن به دنیا می‌آید و تکرار می‌شود؛ نعمت‌آباد، جلیلی، بهاران و دیگر محله‌هایی که او در آنجا زندگی کرده است. بچه‌های محل صدایش می‌کردند: «افغانی» و می‌خندیدند . یک بار از مادرش پرسید، چرا ما را صدا می‌زنند افغانی؟! و پاسخش به همراه حسرتی که از رنج روزهای تلخ خبر می‌داد، تنها همین واقعیت ناگسستنی بود: ما از افغانستان به اینجا آمده‌ایم، اینجا ایران است، مردمانش ایرانی هستند و ما افغانی. همیشه سعی می‌کرد لباس‌های مرتب و تمیز بپوشد، موهایش را شانه بزند تا مقبول و آراسته به نظر برسد و حتی بتواند خود را ایرانی جا بزند و عقده‌هایش را فراموش کند، با این همه تمام آرزویش این بود که روزی به افغانستان بازگردد، خانه محقر آنها یک اتاق داشت و آن هم برای کار بود. ۴ ساله بود که در آن اتاق کاکائو جلد می‌کرد. ۶ سالش که شد کیف‌دوزی را شروع کرد و ۸ سالگی به جای آنکه فرصت تحصیل و یادگیری باشد با تمام لذتی که دارد، برای او آغاز کاپشن‌دوزی شد. تا آن زمان بیشتر کنار پدرش کار می‌کرد، اما از ۹ سالگی دیگر خودش پشت چرخ خیاطی نشست. آنها همگی کار می‌کردند تا چرخ زندگی بچرخد، تابستان‌ها صندل‌دوزی و مابقی سال هرکاری که یک کارگاه کتان‌دوزی باید انجام دهد. ۱۰ ساله بود که از مادربزرگ پیغام رسید در افغانستان اوضاع روبه‌راه است و خواسته بود که برگردند، ولی اوضاع رو‌به‌راه نبود، فقط مادربزرگ دلش برایشان تنگ شده بود. خانواده خودش و خانواده عمو راهی شدند و عمه در ایران ماند. دو سالی که افغانستان بودند کار نکرد. کاری نبود تا مشغول شود، پدرش هم بیکار بود. فرصتی بود برای او تا مدرسه رفتن را شروع کند. یک روز که مدرسه بود صدای انفجاری شنید. به خودش که آمد فهمید مدرسه کناری را منفجر کرده‌اند، آخر طالبان با درس خواندن دختر‌ها مخالف بود. مادرش را دید که دوان‌دوان در خیابان‌های اطراف پی او می‌گردد. صورت ِ پریده‌رنگ و بهت‌زده مادر را دید که نمی‌توانست باور کند شاید دخترِ بزرگش را از دست داده است. همدیگر را که دیدند، تنها راه، در آغوش کشیدن و گم شدن در آغوش یکدیگر بود. در همین روزها بود که تصمیم گرفتند به ایران برگردند. عمه‌اش که تهران مانده بود پیشنهاد داد در طبقه بالای خانه اجاره‌ایِ او مستقر شوند، جایی در محله نعمت‌آباد تهران. چاره‌ای نبود، قبول کردند و آنجا ساکن شدند. یک روز ناغافل پدرش را دستگیر کردند تا برگردانند افغانستان. آنها هم بیکار شدند. مدت کمی گذشته بود و صاحب کارگاه گفت که سه ماه است کرایه کارگاه را بی‌آنکه سودی داشته باشد، می‌پردازد.اخطار داد که سه چرخ خیاطیشان را می‌فروشد و این کار را هم کرد. در آن لحظه سنگدل‌ترین آدم دنیا به نظرش آن آقای صاحب کارگاه آمد. یک بار خواهر و برادر کوچکش در راه تصادف کرده بودند. چون افغانی بودند و مدرک نداشتند، هزینه بیمارستان برایشان دوبرابر شد. پای برادرش شکسته بود. فقط هزینه بستری و درمانِ برادرش یک میلیون و هفتصد هزار تومان می‌شد. به مسئول بیمارستان التماس کرد که این کار را با آنها نکند. آنها توانایی پرداخت این هزینه‌ها را ندارند، او قبول نمی‌کرد و آن هنگام سنگدل‌ترین آدم دنیا به نظرش آقای مسئول بیمارستان آمد و هنوز نمی‌دانست چه راه دشواری را در پیش دارد.دیگر نمی‌توانست درس بخواند چون نه کارت اقامت داشت و نه پولی که بخواهد به مدارس دولتی ایران بپردازد. خانواده هم آنقدر مضیقه مالی داشت که مجبور باشد تمام روز را کار کند و قید درس خواندن او را بزند. دو سال ترک‌تحصیل کرد. بعد از مدتی عمه‌اش پول پیش خانه را که قرض داده بود، خواست. مادر طلاهایش را فروخت و هرچه جمع کرده بودند ۲ میلیون تومان شد و به خانه دیگری منتقل شدند. می‌خواست به مدرسه برگردد. مدرسه دولتی بهانه پول و سن بالای دخترک را داشت و مدیر گفت که اگر پاسپورت داشته باشید، ثبت‌نامتان می‌کنم. پس برای اخذ پاسپورت به سفارت افغانستان مراجعه کردند. در آن بحران مالی ۴۰ هزار تومان خرج کرد تا پاسپورت بگیرد. برگشت پیش آقای مدیر. آقای مدیر گفت این پاسپورت، ویزا ندارد و ثبت‌نام غیرممکن است. خودش و سه دوست دیگرش گریه می‌کردند و به آقای مدیر التماس که قبول کند. التماس می‌کرد که از او امتحانی بگیرد که حداقل بداند باید بعدا برای کدام پایه تحصیلی اقدام کند، اما آقای مدیر قبول نمی‌کرد. سال بعدش هم اقدام کرد؛ این‌بار دنبال ویزا رفت. ویزای ۶ ماهه ایران، نفری ۳۲۰ هزار تومان بود. خانواده آنها شش نفره است و این غیرممکن بود. علاوه بر این مدرسه دولتی شهریه ۲۰۰ هزار تومانی طلب کرده بود. حرف خودش این است که تحصیل، آدم را ارتقا می‌دهد، همه زندگی که فقط به پول نیست. او حالا تا مقطع دوم دبیرستان را در NGO جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان نعمت‌آباد گذرانده است. از بچگی می‌خواست مهندس ساختمان باشد . آن‌وقت که رفت بالای ساختمان و از آن کلاه‌های ایمنی که همیشه دوست داشت به سر کرد، برایش فرقی نمی‌کند که کارگر زیر دستش ایرانی است یا افغانی.
حالا او دختری ۱۸ ساله است. خواهر کوچک چهارساله‌اش از او می‌پرسد: «آبجی! ما افغانی‌ایم؟» و او برایش همان‌هایی را توضیح می‌دهد که مادرش سال‌ها پیش توضیح داده بود و خواهر کوچکش اصرار می‌کند که ایرانی است. از کتاب‌های مورد علاقه‌اش «جنگ که تمام شد بیدارم کن» نوشته عباس جهانگیری است. او شعر را خیلی دوست دارد و شاعران مورد علاقه‌اش احمد شاملو و الیاس علوی هستند. او پیامی داد و گفت که به گوشتان برسانم. گفت بین ایرانی و افغان به‌ویژه در زمینه تحصیل تفاوت قائل نشوید. گفت که تنها به‌خاطر افغان بودن خیلی رنج برده اما کار و تلاش خود را کرده است. گفت که چرا چنین تصویری از افغان‌ها می‌سازید؟ و یک درخواست مهم داشت: لطفا مشکلات کودکان افغان در راه تحصیل را حل کنید.

 منبع: روزنامه آرمان
نویسنده: شایان اصانلو، فعال حقوق کودکان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید